سلام
امروز یاد یه خاطره افتادم که باعث شد دوباره خودم رو پیدا کنم:
داخل زیارتگاه عباسعلیِ کرمان نشسته بودم که دوتا آدم پاک رَوان(دیوانه) پشت سر هم اومدن داخل اولی که یه کلاه خاکستری سرش بود به دوّمیه گفت:( کفشات رو بُکُن داخل پاکت، بیار تو چون اینجا میبرنش.) دوّمیه گفت:(هی خدا بزرگه.)،اولی یکم فکر کرد و همون دم در گفت:(خدا خیلی بزرگه اما بندههای خدا خیلی بزرگ نیستن.) دومیکه کاملا قانع شده بود، دستش رو آورد بالا و گفت:(واقعا درست گفتی.) بعدش بیچاه رفت بیرون و راهش رو کشید و رفت انگار اصلا قصد نشستن نداشته !!! اولی هم خیلی بی تفاوت رفت یه گوشه نشست.
اما من از حرف آن دو نفر به یاد آوردم که من هم بندهای هستم که زیاد بزرگ نیست ،پس معمولی است اگر یک وقتهایی هم کم بیاورم.
باید به زندگی ادامه داد...